پیش هر کس رفتم از ایشان پائین تر بود
مصاحبه حضرت استاد آیت الله شوشتری، منتشر شده در نشریه پرتوی از نور مجرد، ویژه نامه همایش بیستمین سال رحلت علامه طهرانی، صفحه ۹۶
متن ذیل قسمتهائی از مصاحبه ای است با حضرت آیت الله شوشتری مد ظله العالی در باب کیفیت آشنائی با مرحوم علامه آیت الله سید محمدحسین حسینی طهرانی و سپس مرحوم آیت الله علامه طباطبائی و مرحوم آیت الله سعادت پرور و مرحوم آیت الله هاتف قوچانی قدس سرهم . این متن علاوه بر آنکه بیانگر گوش های از فضائل این بزرگواران است درس های آموزنده ای نیز برای سالکان راه خدا دارد؛ درس هائی همچون ضرورت طلب صادق، امید به دستگیری های الهی، آثار سوء بدگوئی از اولیای الهی و…
بنده شبی در خواب دیدم که یکی از اولیاء خدا به قم تشریف آورده اند. در خواب به من گفتند ندائی از امام زمان به گوش تو خواهد خورد.
این مطلب در ایامی بود که همیشه دعا می کردم که خداوند دستم را به استاد کاملی برساند. در آن موقع من خدمت برخی از اولیاء الله می رفتم، مثل مرحوم آقای دولابی و آقاسید حسین یعقوبی و آقای نصیری شاگرد مرحوم بهاء الدینی و امثال ایشان، ولی به یکی از عرفای بزرگ، یکی از اولیاء خدا خیلی بدبین بودم و همیشه بد می گفتم که ایشان مرحوم علامه طباطبائی بودند صاحب المیزان.
در همان زمان که با ایشان بد بودم و صادقانه هم در طلب استاد کامل بودم آن خواب را دیدم. از منزل بیرون رفتم و در خیابان به آقای سید عبدالله موسویان برخورد کردم که از شاگردان مرحوم آقای الهی قمشه ای بود و هنوز هم زنده اند.
با ایشان برخورد کردم و احوالپرسی کردم و گفتم از اولیاء الله کسی تازه نیامده قم؟
گفتند چرا آمده است. شما آقا سید محمدحسین طهرانی را می شناسید؟ گفتم نه! نمی شناسم و هنوز اسم ایشان را نشنیده بودم. (این جریان مربوط به خیلی سال پیش است. مربوط به سی و چند سال پیش است.) گفتند من الآن نشانی ایشان را به شما میدهم. ایشان مردی است معروف در نزد اولیاء خدا و ناشناس در نزد عوام. شما الآن برو از ایشان وقتی بگیر. ایشان شاید بخواهند در قم چند روزی بمانند. از الآن از ایشان وقت بگیر.
من از همانجا مستقیم آمدم به آدرس مرحوم علامه و درب خانه را زدم و خودشان تشریف آوردند دم در. یک شال سبز کشمیری هم بر دوش انداخته بودند و خیلی چهره زیبای ملکوتی داشتند که تا آخر هم این چهره معنوی محفوظ بود. آمدند دم در. بنده سلام دادم و با اینکه نمی خواستم دستشان را ببوسم خم شدم دستشان را بوسیدم و گفتم من از دوستان آقا سید عبدالله موسویان هستم و ایشان شما را معرفی کرد ه اند. آمده ام وقت بگیرم که چند روزی که شما تشریف دارید هر ساعتی که وقت دارید خدمت شما برسم. اگر می شود روزی یک ساعت وقت بدهید چون سؤالات زیادی دارم.
ایشان فرمود دیگر با چه کسانی قبلاً آشنا بوده ای؟ گفتم با آقای شیخ ذبیح الله قوچانی. من تازه از خراسان آمده ام به قم و تازه شما را شناخته ام.
گفتند چه شده آمدی اینجا؟ آقا سید عبدالله موسویان کی هستند؟
گفتم من یک شب قبل خواب دیدم که ندائی از امام زمان امروز به گوش تو خواهد خورد. و این ندای از امام زمان را به شما تطبیق دادم. بعد ایشان فرمود:
من یک هفته بیشتر اینجا نیستم. هر روز یک ساعت وقت برای شما تعیین می کنم.
ساعت سه تا چهار بعد از ظهر. هوا هم گرم بود و عادتاً در آن ساعت افراد کم از خانه بیرون می آمدند. گفتند اول وقت بیا و سر وقت هم برو و سر ساعت مقرر بیا، نه دیرتر و نه زودتر.بنده فردا ساعت مقرر رفتم خدمت ایشان و قبل از آنکه خدمت ایشان برسم این بیست و چهار ساعت برای من به قدر یک سال طول کشید و خیلی برایم سخت بود که تا فردا صبر کنم ولی چاره ای نداشتم. بنده فردا طبق فرمایش ایشان بنده ساعت سه رفتم ولی با همه سفارش ایشان پنج دقیقه زودتر رفتم و به ایشان عرض کردم بنده که زودتر آمدم بی قرار شدم و از سر تمرد نبود.
ایشان بنده را راهنمائی کردند به اتاقی که میهمان ها را پذیرائی می کردند – در آن منزل تنها بودند و همه کارهایشان را خودشان می کردند – ولی تا پنج دقیقه تکمیل نشد نیامدند. و بعد از پنج دقیقه سر ساعت سه آمدند. بنده در آن مجالس خیلی سؤال پرسیدم ولی خیلی متأسفم که آن سؤالات را ننوشتم و ضبط هم نکردم و جوابها ازدست رفت؛ ولی یادم هست که روز اول پرسیدم درباره این آیه شریفه که: إنِاَّ عَرَضْناَ المْانهََ عَلىَ السَّماواتِ وَ الرْْضِ وَالجِْبالِ فأَبَیَنَْ أنَْ یحَْملِنْهَا وَ أشَْفقَنَْ منِهْا وَ حَمَلهََا الْنِسْانُ إنِهَُّکانَ ظَلوُما جَهُولا و ایشان یک ساعت در این باره صحبت کردند و فردا درباره اسم اعظم پرسیدم و ایشان یک ساعت صحبت فرمودند و یک روز پرسیدم آیا دیدار امام زمان علیه السلام ممکن است و همینطور. تا اینکه عرض کردم آخر که آقا بنده آنچه می خواستم برایم روشن شود روشن شد و گمشده من شما هستید بنده را بپذیرید.
فرمودند:
فعلاً شما چون در دلت از یکی از اولیای خدا ناراحتی من نمیتوانم شما را بپذیرم. باید بروی و ایشان را راضی کنی.
گفتم کی؟
من از کسی از اولیاء خدا ناراحت نیستم. فرمودند چرا مگر تو از علامه طباطبائی ناراحت نیستی؟ گفتم : چرا. فرمودند: چرا از ایشان ناراحتی؟ گفتم: آقا ایشان فلسفه می خواند، فلسفه درس میدهد. عرفان میخواند عرفان درس میدهد. کسی که اهل عرفان باشد اهل فلسفه باشد به چه درد می خورد؟
ایشان خیلی از صداقت من خوششان آمد و گفتند شما اشتباه میکنی. شما همین الآن از منزل ما برو خدمت ایشان و جای دیگر هم نرو و در بزن و با ایشان صحبت کن و من پا شدم و مستقیم رفتم درب خانه علامه طباطبائی.
زنگ زدم و ایشان خودشان تشریف آوردند دم در و فرمودند با آن لحن زیبای ترکی فارسی خودشان: چکار داری آقاجان؟
عرض کردم ....... و من چون در سایه ایشان بودم افکارم همه اش افکار آنهاست. من با فلسفه مخالف بودم و علتش همان حدیث بود که فلسفه و تصوف را مذمت میکند و حالا فهمیده ام که من اشتباه می کنم و آمدم از شما حلالیت بطلبم. من هر چه توانستم ازشما غیبت کردم. بیش از این دیگر نمیتوانستم. اگرمی توانستم باز هم غیبت می کردم.
چون من فکر میکردم شما گمراه هستید. ایشان خنده ای کردند و فرمودند پسرجان. أنت بحلٍّ، أنت بحلٍّ.
من بعد از فوتشان رفتم سر قبر ایشان و گفتم خدایا تو شاهدی که ایشان به من گفت: أنت بحلٍّ و حالا تو هم به اوبگو أنت بحلٍّ.
بله، ما از وقتی بچه بودیم رفتیم مشهد و جامع المقدمات را مشهد خوانیدم و تا چهار پنج سال تا زمانی که لمعه می خواندم مشهد بودم و سخت طرفدار مکتب تفکیک بودم. خب یک طلبه لمعه خوان چه می تواند بفهمد؟ ما روی تعصب ......... به شدت طرفدارتفکیک بودیم.آمدیم قم چند سال هم در قم طرفدار سرسخت مکتب تفکیک بودم. حدودا ده سالی شد که من بر این عقیده بودم. و کم کم برگشتیم؛ علامه طهرانی را شناختیم و علامه طباطبائی را شناختیم و خود امام خمینی را هم که ایشان هم وحدت وجودی است و کم کم ساختمانم از هم پاشید. تابه حال هم رهبران تفکیک را دید ه ام و هم مخالفان تفکیک را دیده ام و هم کسانی را که نه این طرفی هستند و نه آن طرفی و آدم های بزرگی هستند مثل مرحوم شیخ رجبعلی خیاط و همه ایشان انسانهای محترمی هستند.به هر حال، بعد به علامه طباطبائی عرض کردم حالا که من بخشی از عمرم در نگرش باطل مصرف شد خواهش می کنم از این به بعد گاهی خدمتتان بیایم تا استفاده کنم.
ایشان فرمود :
تو هر وقت دلت خواست بیائی بیا. هر ساعت دلت خواست چه شب باشد و چه روز. اما اگر من دم درگفتم امروز حالش را ندارم یا نمی توانم تو ناراحت نشو ودلت نشکند و برو ساعتی که تعیین کردم بیا و ما هم همانطور کردیم.
بله در این مدتی که من رفتم هر بار رفتم دیگر ایشان می پذیرفت فقط یک بار شد که ایشان فرمود برو یک ساعت دیگر بیا خیلی هم خودمانی بود. من بچه بودم،
عقلم کم بود و ایشان خیلی متواضع بود و من فکر کردم ایشان همین است و به چشمم عادی می آمد. تا اینکه گفتم آقا من چند جلسه آمدم خدمت شما و شما به من ذکری تعلیم ندادید. یک ذکری به من تعلیم بدهید.
گفتند من منتظر بودم شما آماده بشوی و به شما تعلیم بدهم. حالا آماده هستی و به تو می گویم. این ذکرها را امشب بگو. شب یا در مکاشفه یا درخواب مطالبی برایت اتفاق می افتد و چیزهائی خواهی دید.فردا بیا و بگو که چه دیدی.
بنده همان شب خواب دیدم که یک اقیانوس بزرگی هست و موجهایش مثل کوههای البرز و موج پشت سر هم و عجیب بود. من عاشق این اقیانوس شدم و تا نگاه میکنم به این اقیانوس می خواهم بروم در دل این اقیانوس و غرق بشوم و برای اینکه غرق نشوم رویم را برمیگرداندم و بازنگاه میکردم و می خواستم بروم و غرق شوم و باز رویم را برمی گرداندم. اقیانوس با این عظمت و جلال باز هم جاذب بود؛ یک قایقی لب اقیانوس بود و پارویش آماده ولی ملاح نداشت. گفتند تو باید با این قایق سفر کنی در این اقیانوس. با خودم گفتم با این موجها با هیچ کشتی اقیانوس پیمائی نمی شود سفر کرد. من نه دل می کندم از این قایق و نه از این اقیانوس و مانده بودم چکار کنم. آخر سر گفتم نه من نمی آیم و از این دریا صرف نظر کردم.
آمدم خدمتشان خواب را نقل کردم. از قیافه شان فهمیدم که ناراحت شدند که چرا من دل کندم. چون تعبیرش خوب نبود برای من. آن اقیانوس توحید بود و من جذب شدم و ای کاش می رفتم و غرق می شدم. اگر می رفتم کارم درست حل می شد.
ایشان ناراحت شد که چرا من نرفتم. گفت شما چی تعبیر کردی؟
گفتم من تعبیرم این ست که این بلم یعنی استاد و آن استادی که به من معرفی کرده اند خود شما هستی. من با شما نمی توانم این دریا را بروم. همینطور صاف گفتم و ایشان از صافی من خیلی خوششان آمد. فرمود:
بارک الله. خوب شد صاف حرفت را گفتی. گفتم حالا چکار کنم؟ گفت: حالا یک کم صبر کن. مقداری با شما کار کنیم بعد به شما می گویم.
شما ناراحت نباش که در اقیانوس نرفتی. اگر می رفتی بهتر بود و اگر با آن بلم میرفتی آن بلم غرق نمی شد و می برد تو را و اگر غرق هم می شدی اشکالی نداشت و همه اش توحید و … خدا بود.
اینجا من فهمیدم هنوز خیلی برای راه طفلم. به هر حال ایشان دستوراتی فرمودند و چند اربعین چند ماهی طول کشید و بعد دو مرتبه فرمود که این ذکر را بگو و چیزهائی خواهی دید.
این دفعه من دیدم که آقای علامه طباطبائی تشریف آوردند و من به ایشان گفتم انت عشِت بالله و فی الله و لله و من الله و الی الله و لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
چنانکه در دعا آمده است: رب ادخلنی فی لجه بحر احدیتک و طمطام یم وحدانیتک
وقتی این خواب را گفتم ایشان خوشحال شدند و عرض کردم تعبیر این خواب چیست؟ فرمودند این مربوط به من می شود. چند تا بشارت در این خواب شما بود و خداوند به من چیزهائی خواهد داد که تا به حال نداده است. و چیزهائی هم داده است که من باید شکرش را بجا بیاورم.
بعد به یک نفر دیگر گفتم گفت این پیام فوتشان بوده است و شما نباید به ایشان می گفتی و نفهمیدی و الا نباید می گفتی. چون تو بچه حال بودی این پیام را فرستادند که تو آماده بشوی. از الی الله این مطلب فهمیده می شود.
داستان و وقایع زیادی با مرحوم علامه طباطبائی برایم پیش آمد. من باز هم دنبال استاد بودم.
در همان دوران استخاره کردم بروم تهران خدمت خود علامه طهرانی و فقط آنجا باشم. آیه عجیبی آمد. این آیه آمد:
و جَعلَنْاهمُْ أئَمِهَّ یهَدُْونَ بأِمَرْنِا و أوَحَْینْا إلیَِهْمِْ فعِلَْ الخَْیرْاتِ و إقِامَ الصَّلاه وَ إیتاءَ الزَّکاه وَ کانوُا لنَا عابدِین
رفتم تهران خدمتشان و این استخاره را برایشان گفتم و خیلی خوشحال شدند، ولی فرمودند:
«پسر جان من شما را انسان صادقی یافتم و شما را دوست دارم و دوست دارم به جائی برسی و مضایق های ندارم. ولی حواله ات پهلوی من نیست. سالکین هر کدام حواله ای دارند و حواله شان پهلوی یک نفر است و حواله شما پهلوی من نیست. ولی هر وقت خواستید، به منزل ما بیائید و اگر خواستید بیائید مسجد ما.
و خیلی مواظب بودند دل من نشکند و لذا این طور تعبیر کردند. من فهمیدم که هر کس حواله ای دارد و حواله من اینجا نیست.
در همین دورانها یکی از رفقای سلوکی که در این چند ماه با من برخورد کرد گفت شما آشیخ علی پهلوانی (سعادت پرور) را می شناسی؟ گفت ایشان هم از شاگردان برجسته آقای بهجت است و هم علامه طباطبائی و شما ایشان را ببینید.
ما رفتیم خانه آیت الله سعادت پرور رضوان الله علیه و ایشان گفتند:
من وقت ندارم و بعد یک مثال زدند و فرمودند مرغ وقتی کرچ می شود و تخم مرغ زیرش می گذارند بیشتر از ده دوازده تا تخم نباید زیرش بگذارند و اگر بیشتر بگذارند اینها همه خراب می شوند و نمی رسند ولی ده دوازده تا باشد می تواند آنها را پرورش دهد.
استاد به منزله مرغ است و شاگرد هم به منزله جوجه و من وقتم پر است و هیچ فرصت ندارم.
گفتم هفته ای یک ساعت وقت ندارید؟ گفتند چرا هفته ای یک ساعت وقت دارم. گفتم من به همین قبول دارم. گفتند بیا و همان شرط علامه طهرانی را ایشان هم کردند که سر ساعت بیا و سر ساعت برو.
در خانه ایشان نه عکس کسی بود و نه تصویری، فقط در قابی نوشته بود قال الصادق علیه السلام: القلب حرم الله فلاتسکن حرم الله غیر الله.
یک سال گذشت و من خیلی از ایشان استفاده کردم ولی ایراد من به ایشان این بود که راه کند طی می شود. یک بار هم به ایشان گفتم آقا شما خیلی با کندی و احتیاط راه می روید و این طوری عمر نوح می خواهد که انسان برسد. اجازه بدهید من پیش کسی دیگر بروم منتها با نظارت خود شما.
فرمود اشکالی ندارد و من منعی نمی کنم شما برو ولی همین جا صبر می کردی بهتر بود.
گفتم من نمی توانم صبر کنم و بی قرارم و از بی قراری به همه جا می روم و به هر کس احتمال می دهم چیزی داشته باشد سر می زنم و تا به حال چهل پنجاه تا از این افرادی را که مدعی بوده اند دیده ام.
فرمود پس از من نبر در باطن و بیا پهلوی من و هراز گاهی بیا و بگو چه کردی.
بعد از ایشان من پهلوی هر کس رفتم دیدم از ایشان پائین تر است و دیدم برای من مزه نمی کند و همان قبلی بهتر بود و این شعر را می خواندم:
دریغ است از کسی رو تافتن که دیگر نشاید چو او یافتن
در این بین آقائی مرا جذب کرد که همانطور که من دلم می خواست با شتاب داشت راه می رفت. بعضی ها می گویند باید سالک مجذوب شد نه مجذوب سالک. خود آیت الله سعادت پرور نظرشان همین بود. باید سالک مجذوب بود. من هم الآن به همین اعتقاد دارم ولی آن زمان بی تاب بودم و حالم طوری بود که در خیابان همینطور راه می رفتم و گریه می کردم و می گفتند این دیوانه شده است و بعضی می گفتند ریاکار است ولی هرچی می گفتند، می گفتم عیبی ندارد در راه دوست همه چیز خیر است.
در آن ایام من تا پنجاه نفر را ملاقات کردم و با بعضی از ایشان دو سه جلسه بیشتر نبودم و با بعضی از ایشان بیشتر بودم و در آن مقطع چون خیلی بی قرار بودم پیش چند نفر می رفتم و در اثر ارائه طریقه ای مختلف و سخن های مختلف گیج شدم و چند ماهی همینطور نمی دانستم چکار بکنم. ولی خداوند من را رها نکرد و قسمت شد با مرحوم آشیخ عباس هاتف قوچانی ملاقات کردم و خدمتشان رسیدم.
سال ۶۰ بود که از مکه آمدند ایران و از ایران که رفتند فوت کردند. سال آخر عمرشان بود. اول که خدمتشان رفتیم با چند نفر همراه رفتیم.
روز آخر که می خواستند بروند فرمودند آقای شوشتری حالا فهمیدم چرا حواله ایران را به من دادند؟ پرسیدم برای چی؟ فرمودند فقط به خاطر شما بوده است